روزی که عاشق شدم نمیدونم کی بود و چه جوری شد ولی به خودم که اومدم دیدم نمی تونم بدون اون زندگی کنم خیلی برام سخت بود ولی غرورم رو گذاشتم زیر پامو بهش گفتم .اونم گفت که دوستم داشته ولی تو عالم همسایگی و آشنایی نمی خواسته مشکلی برام پیش بیاد4 سال و نیم گذشت.روزهایی که اگه همدیگرو نمی دیدم واقعا مریض می شدیم . با وجودی که همه راضی بودند و تقربیا می دونستند که بله ما همدیگه رو دوست داریم کسی که بیشتر از همه تو خونواده ام اونو دوست داشت سفت و سخت با ازدواجمون مخالفت کرد کسی نبود جز مامانم.هنوز برام سؤاله که چرا با اینکه مامانم اونقدر دوستش داشت که میگفت مثل پسرم برام عزیزه ولی با ازدواج ما مخالفت کرد خیلی کوتاهی کردم نتونستم جلوی مامانم وایسم.برای خلاصی از اون وضعیت که روز و شبم به گریه و آه و غصه می گذشت مجبور شدم ازدواج کنم.از اون روز که ازدواج کردم تا حالا 9 سال می گذره ولی هنوز نتونستم بفهمم چرا مامانم مخالف بود .شب عروسی من اون هم اومد دنبال ماشین تا پشت در خونه ام هم اومد و من هر وقت از شیشه ماشین می دیدمش اشکهام جاری میشد.و اطرافیانم گذاشتن پا حساب جدایی از خونواده ام. من نتونستم فراموش کنم. 1سال و نیم بعد اون هم ازدواج کرد. ولی من جریان عشقمون رو برای همسرم تعریف کردم .همسرم خیلی منطقی برخورد کرد.بهم کمک کرد یادم بره.یادم رفت الآن دیگه مثل اون اوایل اذیت نمی شم.ولی هیچ وقت مامانم رو نتونستم ببخشم .اون عشق واسه من مقدس بود خیلی پاک بود به پاکی آب چشمه.قسم می خورم ما حتی دست همدیگه رو نگرفتیم.نمی دونم چرا اینجوری شد ولی من هنوز هم وقتی اسمشو میشنوم یا می بینمش یا حتی همسروبچه اش رو می بینمنا خود آگاه میرم به اون روزهایی که خاطراتش منو ول نمی کنه.الۀن از زندگیم راضیم همسر خوبی دارم خیلی آقا منشه ولی خاطرهای اون عشق همیشه با منه.خدا منو ببخشه .
یک روز آموزگاری از دانش آموزانش پرسید:صادقانه ترین راه ابراز عشق چیست؟
برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» .
در آن بین، پسری برخاست و داستان کوتاهی تعریف کرد:
روزی زوج جوانی که زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که :عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.