قالب وبلاگ

تمرکز

*•.*•.¸★★¸.•¨عشق*•.*•.¸★★¸.•¨

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ *•.*•.¸★★¸.•¨عشق*•.*•.¸★★¸.•¨ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

نقطه سياه تصوير بالا را ببينيد و صورت خود را به مانيتور نزديك و دور كنيد. چه اتفاقي مي افتد؟

[ پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:,

] [ 20:56 ] [ فاطمه ]

[ ]

 

 

۱ - در صورتیکه حرکت نقطه متحرک را تعقیب کنید تنها یک رنگ را می بینید - صورتی!

۲- حالا لحظاتی به علامت + که در وسط دایره قرار دارد خیره شوید . نقطه متحرک را پس از لحظاتی به رنگ سبز خواهید دید.

۳- حالا زمان بیشتری را بر روی علامت + تمرکز کنید پس از لحظاتی نقاط صورتی آهسته آهسته ناپدید خواهد شد....

[ پنج شنبه 30 مهر 1394برچسب:,

] [ 20:53 ] [ فاطمه ]

[ ]

 

مریم دختری بود که هیچ موقع به عشق فکر نمیکرد زیرا عشق را

 

 

 

چیزی بیهوده می دانست. ولی به گل رز خیلی علاقه داشت و میدانست که

 

 

 

هرتعداد شاخه گل رز به چه معنی است.

 

 

 

اما هیچ وقت فکر نمیکرد که با همین گل های رز روزی عاشق کسی بشه.

 

 

 

تا این که روزی پسری به اسم آرش که مریم را عاشقانه دوست  داشت

 

 

 

و  از علاقه مریم به گل رز با خبر بود.

 

 

 

عشق خود را به او با تعداد گل هایی که به مریم میداد ابراز میکرد.

 

 

 

ماه اول به او روزی تنها یک شاخه رز(به معنی یک احساس عاشقانه برای تو)داد.

 

 

 

ماه دوم روزی سه شاخه گل به او هدیه کرد(به معنی دوستت دارم)

 

 

 

و در ماه سوم به او روزی پنج شاخه گل(به معنی بی نهایت دوستت دارم)تقدیم کرد..

 

 

 

آرش تا ماه ها به مریم پنج شاخه گل میداد.

 

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 17:8 ] [ فاطمه ]

[ ]

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 

 

ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 17:6 ] [ فاطمه ]

[ ]

http://s3.picofile.com/file/7948822903/ds5d3s5ds.jpg

سلام

 

روز 6.3خرداد بود که اولین عشقمو پیداکردم از طریق دوستم مهناز 

 

اولین پسری بود ک باهاش حرف زدم .قرارشد ک برم و ببینمش. رفتم 

 

ودیدمش خیلی خوشگل بود ب دلم نشست ی ماه بود خیلی رابطمون 

 

خوب بود قراربود برج بعدی بیاد خاستگاری خیلی خوشحال بودم 

 

.دقیق

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 17:4 ] [ فاطمه ]

[ ]

asheghane www.patugh.ir 11 عکس های عاشقانه و رمانتیک

سلام

 

داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 

 

دنبالم 

 

افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 

 

شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 

 

بعدش 

 

ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 

 

کردیم

 

و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 

 

میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 

 

نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 

 

ودماغ 

 

علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 

 

بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 

 

مریختم 

 

وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 

 

لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 

 

 

همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد

 

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 17:2 ] [ فاطمه ]

[ ]

من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 

 

 

شش ماه پيش دل نبستم! 

 

 

به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 

 

 

ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 

 

 

نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش 

 

 

هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور 

 

 

شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما 

 

 

بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم 

 

 

راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه 

 

 

صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر 

 

 

گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى 

 

 

عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 

 

كردم 

 

نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 

 

 

يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و 

 

 

اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! 

 

 

با خيليا بودم اما اون احساس.... 

 

 

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 16:59 ] [ فاطمه ]

[ ]

 

 

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.

 

 

 

سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 

 

 

 

.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.

 

 

 

 

 

تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 

 

 

 

 

 

کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 

 

 

 

هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب 

 

 

 

گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 

 

 

 

پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 

 

 

 

هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 

 

 

 

قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه

 

 

 

،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 

 

 

 

میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 

 

 

 

دونه 

 

 

 

مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 

 

 

 

نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 

 

 

 

تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن 

 

 

 

روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 

 

 

 

سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 

 

 

 

پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 

 

 

 

چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه 

 

 

 

میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 

 

 

 

نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 

 

 

 

هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 

 

 

 

جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم 

 

 

 

که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 

 

 

 

تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 

 

 

 

انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 

 

 

 

اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت

 


بقیه در ادامه مطلب

 


ادامه مطلب

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 16:54 ] [ فاطمه ]

[ ]

 

 

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 16:54 ] [ فاطمه ]

[ ]

 

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور می کردند

بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند

یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد!

دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد

ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شن های بیابان نوشت :

امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد . . .

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند

ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد

نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت

و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت

بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . . .

دوستش با تعجب از او پرسید:بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم

تو آن جمله را روی شن های صحرا نوشتی

ولی حالا این جمله را روی صخره حک می کنی ؟

دیگری لبخندی زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار می دهد

باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما می کند

باید آن را روی سنگی حک کنیم

تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد . . .

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 16:49 ] [ فاطمه ]

[ ]

 

|http://yekeshghe.blogfa.com|یک عشق داستان و رمان های عاشقانه|http://yekeshghe.blogfa.com|

 

پسری یه دختری رو خیلی دوست داشت که توی یه سی دی فروشی کار میکرد. اما به دخترک در مورد عشقش هیچی نگفت. هر روز به اون فروشگاه میرفت و یک سی دی می خرید فقط بخاطر صحبت کردن با اون… بعد از یک ماه پسرک مرد… وقتی دخترک به خونه اون رفت و ازش خبر گرفت مادر

 

پسرک گفت که او مرده و اون رو به اتاق پسر برد… دخترک دید که تمامی سی دی ها باز نشده… دخترک گریه کرد و گریه کرد تا مرد… میدونی چرا گریه میکرد؟ چون تمام نامه های عاشقانه اش رو توی جعبه سی دی میگذاشت و به پسرک میداد!

 

[ چهار شنبه 29 مهر 1394برچسب:,

] [ 16:45 ] [ فاطمه ]

[ ]

 
 
 
 
 
 

برای دیدن بقیه عکس هابه ادامه بروید


ادامه مطلب

[ سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:,

] [ 18:43 ] [ فاطمه ]

[ ]

 
 
برای دیدن بقیه عکسابه ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب

[ سه شنبه 28 مهر 1394برچسب:,

] [ 18:18 ] [ فاطمه ]

[ ]

به سرنوشت بگویید:
اسباب بازی هایت بی جان نیستند،آدمند،میشکنند...
آرامتر...

[ یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:,

] [ 18:10 ] [ فاطمه ]

[ ]

لبخند زدن خیلی راحت تره
تا بخوای به همه
توضیح بدی چرا
حالت خوب نیست ...

[ یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:,

] [ 18:9 ] [ فاطمه ]

[ ]


راستی خدادلم هوای دیروز را کرد

هوای روزهای کودکی را
دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم
آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد
دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان
هر چه میخواهید بکشیداین بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو
دلم میخواهد …

می شود باز هم کودک شد؟؟

[ یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:,

] [ 18:7 ] [ فاطمه ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه
تمرکز


*•.*•.¸★★¸.•¨عشق*•.*•.¸★★¸.•¨

<-PostContent->
ادامه مطلب

+نوشته شده در <-PostDate->ساعت<-PostTime->توسط <-PostAuthor-> | |